خواب بودم. با صدای حرکت کردن قطار از خواب بیدار شدم. از اتاق پنجرهام
به بیرون نگاه کردم. دیدم قطاری شیشهای دارد حرکت میکند. به طرف در رفتم و
به بیرون نگاه کردم. خیلی تعجّب کردم. داشتم از کنجکاوی میمردم که این قطار شفّاف و
روشن و قشنگ از کجا آمده است؟ حتّی نمیدانستم که دارم خیالپردازی میکنم یا نه،
چون راستی راستی قطار شیشهای داشت حرکت میکرد. از این هم متعجّب شده بودم که این
قطار شیشهای چطور حرکت میکرد. آخر در محلّهی ما اصلا ریل قطار وجود نداشت، اگر
وجود داشت پس چرا من ندیده بودمش؟ حالا اینها به کنار. نمیدانم چرا پروانهها
دائم اطرافش میچرخیدند یا چرا قطار داشت برای پرندههای آسمان دانه میپاشید؟ اصلا
قطار شیشهای این همه دانه را از کجا آورده بود که به پرندههای زبانبسته بدهد؟
همهی اینها را ول کن! اگر این را بگویم چه میگویی؟ نه به این که یک طرف کوپههای
قطار باران میبارید، نه به آن که طرف دیگرش پر از نور خورشید بود!
اصلا انگار من دارم شعر
میگویم، مثل شاعرها. هیچکس هم نیست به حرفهای من گوش بدهد. این قطار با خیالاتش
آخر من را شاعر میکند!
نظرات شما عزیزان: