داستان@@
پاستیل تپلی
درباره وبلاگ


ســــــــــلام بـــــــــــه دوســـــــــتان خـــــــــــودم خــــــــیلی خــــــــوش آمــــــدید بـــــــــــه وبـــــــلاگ مــــــن ایــــــشالا خـــــــوشـــــتون بـــــــیاد...... آدمهایی هستند که مهربانی نگاهشان در چشم هیچ انسانی پیدا نیست وتو همان هستی!!! بگذار آواز عشقمان در شهر بپیچد تا روسیاه شوند آنان که بر سر جداییمان شرط بسته اند!!! در کلبه ای که ....نگاه تو فانوسش باشد...هزاران زمستان پشت درش میمانم!!! کسانی که دوستشان دارم را مرور می کنم تا خاموشیم نشان فراموشیم نباشد... آرزو دارم یک بار سرت را روی سینه ام بذاری تا تپش نامنظم قلبمو احساس کنی ولی از این میترسم که قلبم به احترامت وایسه...!!! خدایا...! آسمان چه مزه ای دارد؟ من که فقط (زمین) خورده ام....!! ارزش قطره های باران را گلهای تشنه میدانندوقدر یه عشق خوب را یه دل تنگ میداند!!!

پيوندها
زندگی
بی نظیر دانلود
عشق یعنی انتظار(هوتن وبهار)
دلسوز چت
همه جوره

ظرفیت خودم وخودت
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پاستیل تپلی و آدرس pastiltopole.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 36
بازدید ماه : 699
بازدید کل : 72113
تعداد مطالب : 212
تعداد نظرات : 90
تعداد آنلاین : 1

1- 2- 3-

کد کج شدن تصاوير

4-

کد هدایت به بالا

7-
6.. 8..

دریافت کد قفل کلیک راست

9... دریافت کد قفل کلیک راست 10.. دریافت کد قفل کلیک راست
نويسندگان
pastil khoshkleh

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:, :: 2:50 :: نويسنده : pastil khoshkleh

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

چند لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

خانوم  ؟؟؟؟؟؟؟ 


اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و

به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شد و کنار ضریح

نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را

به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب

شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته.......




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: